محمدامین نوبهار
برای منی که تفاوت «سیستان» و «بلوچستان» را نمیدانم، سفر به قلب سیستان، سفر ماجراجویانهای بود. چه بسا که آخرین تصویرم از این منطقه، جملهای بود که دوستی هنگام انتخاب رشتهی کارشناسی گفته بود: «زابل آخر دنیاس»
حالا پس از چهار سال زندگی در شیراز و اهواز، فرصتی پیش آمده است که برای تدریسی چند روزه به زابل بروم. بیهیچ تصوری از زندگی در این شرقیترین ناحیهی ایران. برای رسیدن به زابل راهها محدودند. پرواز و قطار فقط از تهران انجام میشود و برای کسی که پایتختنشین نباشد، این محدودیت هم چیزی است مثل بقیه محدودیتها. لاجرم باید با اتوبوس مسیر ۲۶ ساعته را بپیمایی تا به زابل، قلب سیستان برسی.
سیستان در تاریخ گسترهای است وسیع که از غرب تا کرمان را تحت سیطره داشته و از شرق مرزهای امروزیِ پاکستان و افغانستان را درمینوردیده. جایی بالاتر از زاهدان و ناحیهای که گاهی آن را «نیمروز» مینامند و همین حالا هم در افغانستان به همین اسم شناخته میشود. مقصد واقعی من همینجا است. قرار است در شهرستانهای تازهتاسیس نیمروز و هامون، در چندکیلومتری زابل، کلاسهای کنکوری برگزار کنم و این فرصت خوبی است برای کنجکاوی در جایی که کمتر کسی از دوستانت به آن سفر کرده است.
در اتوبوس، شب با روز تفاوت چندانی ندارد. در هر صورت اتوبوس به شدت آدم را له میکند و تنها این امید که هرچه زودتر به یک اقامتگاه آرام برسی، میتواند تو را سر پا نگه دارد. ساعت ۹ صبح به زاهدان میرسم و بعد از ناهار، حوالی ساعت ۱۲ کوفتهتر و خوابآلودهتر از پیش به سمت زابل راه میافتم. از راننده میپرسم: «چقدر راهه؟» میگوید: «سه ساعت.» با خودم فکر میکنم سه ساعت چرت بعد از ناهار میتواند مرهم خوبی باشد تا وقتی به مقصد میرسی سرحالتر باشی. قبل از اینکه تصمیمام را قطعی کنم روی صندلی جلوی تاکسی خوابم برده است. تصورم این است که جز این پهندشتِ وسیع با کوههای تراشیدهی سیاهپیکر، چیز دیگری نمیتواند در مسیر توجهام را جلب کند و برای همین با آرامش بیشتری چرت میزنم.
در همین چُرت و بیداری هستم که پلک میزنم و چشمام میافتد به تابلوی سبزرنگ سیمانی کنار جاده؛ تا وضوح چشمام تنظیم شود، از آن رد شدهایم. اگر مسافر اتوبوسی باشی، میدانی تابلوهای این شکلی فقط در مواقع خاص ساخته میشوند. همین است که علامت سوالی را در ذهنم میسازد که چه بود؟ و چه نوشته بود؟ از راننده میپرسم: «چی نوشته بود؟» میگوید: «۳۵ کیلومتر تا شهر سوخته» فیوز مغزم روشن میشود. «شهر سوخته مگه اینجا است؟»
پریشب که در خانه دسترسی به اینترنت داشتم، درباره دیدنیها و آثار تاریخی زابل جستجو کردهام و اسم شهر سوخته را هم درآوردهام. اما هرگز انتظار نداشتم «شهر سوخته»، این وسیعترین کهنشهر فلات ایران، اینقدر دم دست باشد. بار قبلی که به جیرفت رفته بودم حداقل سه ساعت خاکی رفتیم تا رسیدیم به تپههای باستانی «کنارصندل» یا در شوش برای رسیدن به «جغازنبیل» باید چهلکیلومتر فرعی بروی تا آن زیگورات عظیم را ببینی.
اینجا اما وضعیت فرق دارد. راننده میگوید: «آره! تو راهمونه» ذوق روی گونههایم گل میاندازم. حس اینکه دیگر نیاز نیست پول اضافی خرج کنم برای دیدن تاریخیترین بناهای سیستان، حس خیلی خوبی است. میگویم: «میشه نگهداری عکس بگیرم؟» با سر تایید میکند و من حالا دیگر کاملا بیدار شدهام.
خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم، راننده میزند روی ترمز و میایستد. میگوید: «میخوای عکس بگیری از اینجا هم عکس بگیر.» با خیال شهر سوخته پیاده میشوم اما پشت پرچینها چیزی شبیه یادمانهای شهدای گمنام خودنمایی میکند. حلقههایی که از زمین زدهاند بیرون و عکسهایی را روی پیکر دارند. «اینجا کجاست؟»
- یادمان شهدای تاسوکی؟
- تاسوکی؟
یادم میآید. دوازده سال پیش بود که خبر تاسوکی، سیستان را به تیتر اول خبرهای ایران و شاید جهان تبدیل کرد. خیلی بد است که شهر تو با مرگ شناخته شود. شاید یکی از دلایلی که دوستهای من میلی به سفر به شرق ندارند همین تصور ناامنی است. چند از خدا بیخبر در یک شب آرام زمستانی، مثل شبهای دیگر، همین راهی که من دارم طی میکنم تا به زابل و هامون و نیمروز برسم را بند آوردهاند و شیعهها را جدا کردهاند و پشت همین خاکریزها به گلوله بستهاند. چشمانم را میبندم تا لحظهای تلخی این ماجرا را فراموش کنم.
مات شدهام. مگر میشود کسی با ملت خودش چنین کاری کند؟ تاسوکی یک سهراهی مرزی است. نقطهی اتصالی میان ایران، افغانستان و پاکستان. عکسهایم را برمیدارم و فاتحهای میخوانم و با این تلخی زیر زبان، باز سوار میشوم و گرم صحبت با راننده. میگوید به خاطر یک سری اتفاقات تلخ که سالها پیش افتاده مردم ایران اینجا را فراموش کردهاند. حادثه تاسوکی دیگر اتفاق نیافتاده اما بعد از آن کسی هم به اینجا سفر نمیکند. فکر میکنم «راست میگوید.»
خیلی زودتر از چیزی که فکر میکنم به شهر سوخته میرسیم. از ماشین پیاده میشوم. همه چیز رنگ خاک است و مثل همهی تپههای باستانی دیگری که رفتهام، مثل چغازنبیل و سیلک و کنارصندل و گال، هیچ گردشگری نیست تا لذت کنجکاوی در تاریخ را با من شریک شود. به راننده میگویم: «اینجا باش زود برمیگردم.» پوزخندی میزند که نمیدانم برای چیست و راهی شهر میشوم. پیشتر خواندهام که زابل و سیستان را، به خاطر همین تاریخی که دارد، بهشت باستانشناسان میدانند. هامون، دریاچهای وسیع که حالا کمتر آب دارد، مهد تمدنی بوده برای مردم فلات ایران و چه دستاوردهایی که اینجا به دست نیامده است.
از پلهها بالا میروم و عکس میگیرم. نیمدیوارهایی باقی مانده است و مسیرها با چوبها و طنابهایی که حکم نرده دارند مشخص شدهاند. به بالاترین نقطه که میرسم، معنی پوزخند راننده را میفهمم. وسعت! شهر سوخته آنقدر وسیع است که هرگز نمیتوانی با یک دور زدن تمامش را ببینی. تازه این بخشی است که تا امروز کاوش شده و معلوم نیست در کاوشهای بعدی چقدر دیگر از این تمدن، سر از خاک در بیاورد و چقدر به آن اضافه شود.
واقعا لذتبخش است قدم زدن در کوچههایی که چهار هزار سال پیش کسی آنجا قدم میزده است اما خیلی زود باید برگردم تا به مقصد برسم. این میشود که چند عکس برمیدارم و به امید اینکه روزی به اینجا برمیگردم، به ماشین برمیگردم. آنطرف جاده موزهای بزرگ ساختهاند که صبحها باز است و اسکلتها و ظروفی که از منطقه باستانی پیدا شده را آنجا نگه میدارند. چه خوب! باید خیلی دیدنی باشد. و نکته اساسی آنکه آن چشم مصنوعی پنج هزار ساله که در کتابها دربارهاش خواندهای را در همین موزه نگه میدارند.
فکر کن! پنج هزار سال پیش به فکر افتادهاند که کورها چیزی کم دارند و برایشان چشم مصنوعی ساختهاند. گوی شیشهواری که میتوانسته جای چشم بنشیند و به چهره جلا ببخشد.
ساعتی بعد به هامون میرسیم. قرار است دو روز در هامون باشیم و بعد به نیمروز برویم. چهار نفر دیگر مثل من برای تدریس به اینجا آمدهاند. تا شب مشغول صحبت میشویم و خودم را برای کلاس فردا آماده میکنم. کلاس اولم ساعت ۸ صبح است. از بچهها درباره کلاسها و دانشآموزهایش میپرسم و چیزی که توجهام را جلب میکند، همهگیری بازیهای اینترنتی میان دانشآموزهای منطقه است. میگویند آفتی است که به جانشان افتاده و شب و روزشان را گرفته است.
با همین تصور وارد اولین کلاس صبح یکشنبه میشوم. بچهها به فرم مدرسه برپا و برجا میکنند و بلافاصله درس را شروع میکنم. درسمان درباره رفتار جانوران است و مفهوم ساده و جذابی است. برای همین با سرعت خوبی کلاس پیش میرود تا اینکه میرسیم به تعیین قلمرو. میگویم: «قلمرو جایی است که موجود در آن احساس امنیت میکند. آن را مال خودش میداند و اجازه ورود موجود دیگر را به آن نمیدهد.» معلوم است کلاسم گرفته و بچهها همه در سکوت گوش میدهند. یا شاید اصلا چیزی نمیفهمند؟ کدام؟ «مثلا پلنگ با چنگ انداختن روی درختها قلمرو اش را مشخص میکند.
یا اسب با مدفوعش و بویی که از خود به جا میگذارد.» تا بیایم مبحث را ببندم یکی از بچهها میپرسد: «آقا قلمرو ما آدمها چطور مشخص میشه؟» آخ! رفتارشناسی همیشه اینجای کارش میلنگد. نمیتوانی به این راحتی رفتارهای آدم را توجیه کنی. میگویم: «شاید مرزهایی که دولتها مشخص میکنن قلمرو ما باشه. ما سر مرزها توافق میکنیم.» یکی جواب میدهد «نه آقا! قلمرو ما سیستانیها بزرگتر از این مرزهاس.» حالا یخ کلاس باز شده و بقیه بچهها هم مشارکت میکنند. میپرسم: «مثلا از کجا تا کجا؟» اعتراف میکنم تا آن ساعت همهی استان سیستان و بلوچستان را یک مجموعه میدیدم و انسانهایش را در یک دسته میگذاشتم. آدمهایی با نژاد بلوچ و پوشش بلوچی و زبان بلوچی. اما انگار نه! یکی از بچهها توضیح میدهد «قلمرو ما از افغانستان بوده تا همدان. دارالحکومه توی زابل بوده.
کنار دریاچه هامون... (مکث) که حالا خیلی کوچیک شده» دوزاریام میافتد. دارند قلمرو یعقوب لیث صفار را بازگو میکنند که در نقشه بخش بالایی زاهدان را شامل میشده. مردم اینجا سیستانی هستند و نه بلوچ! زبانشان همان زبان ریشهی فارسی است و مذهبشان شیعه. در این بحثها هستیم که یکی میپرسد: «آقا چطور میشه حاکم شد؟» تا بیایم خودم را جمع کنم، یکی جواب میدهد: «الان که حاکم نداریم. باید رییس جمهور شی.» در خوش و بش بچهها کلاس را با خنده و شوق و با انرژی تمام میکنیم. چقدر خوب بودند بچههای این کلاس. چقدر میدانستند!
دو روز در مدرسه به همان منوال اولین کلاس، با همکاری بچهها میگذرد و بعد از ظهر روز سوم فرصتی پیش میآید که بروم و در روستایی که در آن مستقر هستیم عکاسی کنم. بچهها یا تیله بازی میکنند یا موبایل دستشان است و کلش آو کلنز بازی میکنند. سرعت اینترنتدهی اپراتورها اینجا خوب است و عجیب اینکه خانوادهها چقدر موبایل در اختیار بچههایشان قرار دادهاند. از دور وانت قرمز رنگی را میبینم که مردم دورش حلقه زدهاند.
وقتی دوربین بهدستی، نمیشود یکهو بپری وسط جمعیت مردم و عکاسی کنی. اینطوری همه متواری میشوند. آرامآرام سعی میکنم ببینم چه خبر است؟ نزدیک که میشوم میبینم مردی است که ماهی میفروشد. ماهیهای اینجا از کجا میآید؟ خلیج فارس که خیلی دور است. لابد دریای عمان و از چابهار. ماهیفروش متوجه دوربینام میشود و میگوید «بیا بالا. بیا از اینجا عکس بگیر» چه عجیب! مردم نه تنها فرار نمیکنند، بلکه خودشان را در کادر عکسات میگذارند تا عکس بهتری بگیری. میپرسم: «ماهیها مال چند روز پیشن؟» میگوید: «سه ساعت قبل» سه ساعت؟ از کدام دریا؟ لبخند میزند و میگوید: «دریای هامون!» هامون، دریاچهی مادر سیستان هنوز زنده است و کشاورزی و صیادی مردم سیستان را رونق میدهد.
این را در اینترنت خوانده بودم اما نمیدانستم از این دریاچه هنوز چیزی باقیمانده. میپرسم: «مگه هامونی هنوز هست؟» شمارهاش را میدهد و میگوید: «فردا بهم زنگ بزن. به هرکی بگی موسی برفی همه میشناسنم. میبرمت دریاچه» چه خونگرم!
جابجا شدن در یک شهر غریب و با یک میزبان غریبتر یک ریسک است. اما شب درباره موسی برفی از اهالی میپرسم و تاییدش میکنند. صبح روز بعد کلاسها خلوتتر است و فرصت خوبی است برای گردش طبیعی. خیلی دوست دارم بدانم از هامون چقدر باقیمانده است. روزگاری سیستان را انبار غلهی ایران مینامیدند و مردمش به فراخور همین پرآبی به شغلهای دامداری و کشاورزی و صیادی مشغول بودهاند و از هر دولت بینیاز. حالا اما بعد از دوساعت رانندگی، به لبهی دریاچه میرسی. موسی برفی مرد خوشصحبتی است.
ازدواج نکرده و شغلش همین ماهیگیری است. در راه از قلعه خواجه و شهر سوخته و تمدن شهر میگوید و برایم جالب است که هم دانشآموزها و هم آن رانندهی روز اول و هم موسی، همه و همه، تاریخ شهرشان را میشناسند. این برخلاف اکثر نقاط ایران است. معمولا مردم سرشان به زندگی خودشان است و کاری به تبار و تاریخ خود ندارند. در همین فکرها و صحبتها هستم که به هامون میرسیم. هرچقدر هامون کمآب شده است اما هنوز رونق دارد و کاش معادلات بینالمللی جوری بود که هیرمند را و هامون را نجات میداد که مردم این گستره همچنان به زندگیشان مشغول باشند. دریاچه در فروردین و اردیبهشت پرآب است و بعد از آن کمکم تحلیل میرود تا میانهی زمستان که دوباره بارندگی شروع شود.
مردم از فرصت استفاده میکنند و قایقها را به راه میاندازند تا نهایت استفاده را از این دریاچهی تمدنساز برده باشند. تا ظهر پرندههای مهاجر را میبینم و مردمی که مشغول تهیهی علوفه برای دامهایشان هستند و صیادی که اندازه قد من در آب فرو رفته تا تور را جمع کند و برمیگردیم. راستی چرا دریاچهای به این زیبایی، مقصد سفرهای مردم ایران نیست؟
روز بعد آموزش و پرورش یک ماشین میفرستد و برای ادامهی تدریس باید به شهر نیمروز بروم. شهرستانی که تازه تاسیس شده و قبلش اسم «پشت آب» را داشته. یعنی شهری که پشت دریاچه واقع شده است. من و سیدرضا، دانشجوی ارشد ادبیات، قرار است دانشآموزهای اینجا را برای کنکور پیشِ رو آماده کنیم. سیدرضا پیش از من هم به سیستان آمده اما اولینباری است که در این منطقه تدریس میکند. میگوید: «خاک اینجا نمک داره. هرجا بری برمیگردی» ته دلم میخندم. پسر خوبی است و تا شب درباره کلاسها و محل اقامتمان و دانشآموزها حرف میزنیم. ما در یک اتاق سهتخته با یک یخچال و یک هیتر که بچهها به آن میگویند: «اتاق سرپرستی» مستقر شدهایم.
شب در خواب سر و صدایی را میشنوم. سرم را از زیر پتو بیرون میآورم و مردی خندان را میبینم که لباس بلوچی به تن دارد و در اتاق نشسته. نگاهش که به من میافتد، تعجب را از چهرهام میخواند و زود خودش را معرفی میکند: «کیخا هستم. سرپرست مدرسه» خیالم راحت میشود که دزد نیست.
اینجا لباس رسمی، لباس بلوچی است و چه لباس راحتی! این را از آنجایی میگویم که روز آخر سفر یک دست لباس بلوچی گرفتم و پوشیدم و دوباره ایمان آوردم به این تفکر که لباسها با شهرها و آب و هواها تکامل پیدا میکنند و برای این اقلیم، بهترین پوشش همین لباس است. کیخا بشقابی را که پودر زردرنگی در آن است، جلو میآورد و میگوید: «بفرمایید مَدَل» و توضیح میدهد «یک ترکیبی است از کشک که با روغن حیوانی پخته میشود. روغن حیوانی خیلی خاصیت دارد!» ترکیب خوشمزهای است. نه شور است و نه ترش. و اتفاقا هر دو هست. صحبتها که به درازا میکشد میگویم عکاسی میکنم و همین بهانهای میشود که فردا صبح، قبل از شروع کلاسها مرا برای صبحانه به خانهاش دعوت کند.
کیخا و چهار پسر قد و نیمقدش مهماننوازتر از آن بودند که من بتوانم در این فرصت آن را شرح بدهم. صبحانه–که شامل نیمروی محلی و کشک و پنیر و شیر و کرهی محلی با نان بازاری بود- را مهمان خانهی آنها بودم و بعد تا ساعت ۷ وقت داشتیم تا از حیاط خانه بازدید کنم. حیاط خانه، خودش دنیایی بود. مرغ و خروس و بوقلمون و گاو و گوسفند و بز و مرغابی و غاز. فکر کن! تنوع زیستی همین یک حیاط سادهی خاکی دم صبحی کلی انرژی به آدم میداد.
از نظر من خوشبختی آنجایی است که آدم احساس سلامت و امنیت داشته باشد و من در این حیاط کوچک همین حس را داشتم. سقف خانهی کیخا گنبدی شکل است و این فرم معماری خانههای شرقی است و در خنکای هوا در تابستان موثر است. با کیخا و پسر بزرگترش که دبیرستانی است، سر سفره درباره تاریخ شهر صحبت میکنیم و اینجا است که متوجه میشوم واقعا تفاوتی که حس کرده بودم وجود دارد. مردم سیستان همه از تاریخشان باخبرند.
برخلاف شهرهای غربی ایران که عموما نمیدانند تبارشان به کجا برمیگردد، اینها سگزیها و صفاریها و رستم و شاهنامه را میشناسند و به نسبت خیلی خوبی از هویتشان باخبرند. این خیلی زیبا است و شاید همین است که اینقدر صمیمیشان میکند. آخر آدم وقتی گذشتهاش را بداند، نمیخواهد آن گذشته مخدوش شود. وقت خداحافظی کیخا میگوید باید موزه و بازار را ببینی و قول میدهم که حتما قبل از پایان سفر سری به موزه بزنم.
کلاس روز آخر که تمام میشود سری به بازار زابل میزنم. هم به بهانه عکاسی و هم به بهانهی دیدار با تودهی مردم. مثل بازارهای دیگر ایران اینجا همهچیز فروشی است و صنفها خیلی آرام کنار همدیگر جا خوش کردهاند. طلافروشها کنار پنبهریسها و هر دو کنار ماهیفروشها و همه کنار میوهفروشها. هرکدام برای هم ناحیهای را دارند و خریدار بومی میداند به کجای بازار باید سر بزند. این وسط بعضی هم جاروهای زابلی که از نیهای رسته در حاشیه دریاچه هامون ساخته شدهاند، میفروشند و بعضی لباسهای زیبای زنانه.
لباسهای زنانه سیستان خودشان به تنهایی بحث مفصلی هستند. با حاشیهها و نگارهها و دوختهای ظریف. به رنگهای طلایی و سرخ و سبز و حنایی و الخ. لباسهایی که کار دست هستند و برای همین قیمتشان به جیب دانشجویی من نمیخورد اما دوست دارم آنها را داشته باشم. شاید وقتی دیگر که پول بیشتری داشته باشم برای مریم بتوانم این لباسها را بگیرم و هدیه ببرم. در بازار نتوانستم هیچ عکس عادیای بگیرم. آدمها همه دوست داشتند به دوربین نگاه کنند و هرکسی دست دوستش را میگرفت و به دوربین اشاره میکرد تا پرترهاش ثبت شود. در میانهی بازار یکی گفت: «عکس میگیری که بگی زابل چقدر بده؟» شوکه شدم. من هیچ بدی ندیدهام از این شهر و چرا باید این را مخابره کنم؟ به صرافت افتادم که «به والله نه! همهی ایران در مورد اینجا اشتباه فکر میکنند که نمیآیند. میخواهم از اینجا آنقدر بنویسم و عکس بگیرم که به اینجا بیایند.»
بعد از بازار به موزه زابل میروم. موزه زابل گنجینهای است از آثار تاریخی یافتشده در شهر سوخته و کوه خواجه در کنار مجسمههایی که مردم و پوشش و آدابشان را به نمایش میگذارند. خیلی زود باید برگردیم به محل اقامت و بار و بندیل را جمع کنیم برای بازگشت و برای همین فرصت نمیشود به دو موزهی دیگر استان سر بزنم.
یکی موزهی شهر سوخته –که پیشتر دربارهاش گفتیم- و دیگری موزهی زاهدان. اما تا اینجا هم خوشحالم که توانستهام بقایای آن کهنتمدن وسیع را که آدابشان در کشت و زرع و تجارت گاهی کاملتر از امروزیها بوده را ببینم. در کنار همهی اینها چیزی که در این موزه مرا به شگفتی وامیدارد پارچهها و جواهراتی است که از چندهزار سال قبل به نمایش درآمده. یاد وقتی میافتم که در موزهی تخت جمشید، تکهپارچهای را دیدم و حظ بردم از این ریزهکاری هنرمندانه در تولیدپارچه و حالا چندبرابر آن تکهپارچهی تخت جمشید را در این موزه میبینم که مربوط است به سه هزار سال قبل از او. بشر کی اینقدر دقیق شد در کارهاش؟
دمادم غروب است که به تاکسی زاهدان میرسم و سفر دارد تمام میشوم. تندیس یعقوب لیث صفار با روکش طلایی در ورودی شهر با شمشیر آهیخته خودنمایی میکند و من باز خوابم گرفته و فکر میکنم «زابل آخر دنیا بود یا اول دنیا؟»
نویسنده : محمد امین نوبهار