سهشنبه 15/7/93
هرچی میگذرد، بیشتر ایمان میآورم که وقایع و اتفاقاتی که در زندگی پیش پای ما قرار میگیرند، جواب خواست و اشتیاق خودماناند. من از کِی دلم میخواسته بروم سیستان و بلوچستان؟ مفهوم سفر برای من چیزی در حد کریستف کلمب و کشف قاره آمریکایش را تداعی میکند. یعنی کشف جاها و چیزهای ناشناخته. جایی که دیگران هم میروند- مثل شمال- که دیگر کشف وشهودی ندارد.
هدف ما از تکرار سفرهای اینجوری مثل سالی یکبار شمال، بیشتر تکرار تجربهها و خاطرات گذشته است. این وسط فراموش میکنیم که جهان هستی تکرارناپذیر است. ولی سفر به مفهوم مطلق، یعنی جایی که تازه کشفش کنی و به جغرافیای شخصیات اضافهاش کنی. و سفر به منطقه مکران –که پیش از این اسمش را هم نشنیده بودم- از این جنس سفرها است.
* یک لانگشات از منطقه مکران
در چابهار، اول در ساختمانهای ویلایی شهرکی که مال نیروی دریایی ارتش است مستقر میشویم. و اصلاً تا جایی که من میفهمم اینجا مگر چیزی هم هست که مال ارتش نباشد؟ آدم خیال میکند که این بندگان خدا قبل از سال ۸۶ و اینکه فیل ارتش یاد آبادی این منطقه بیفتد، چهطور زندگی میکردهاند.
اولین برنامه ما در چابهار، بازدید از دانشگاه دریانوردی و علوم دریایی است. دانشگاهی که از اسمش برمیآید فقط مربوط به دریا و دریانوردی و علوم مربوط به آن باشد، ولی دانشکده مدیریت و علوم انسانی هم دارد. در یکی از کلاسها مستقر میشویم تا دکتر عبدالغفور جهاندیده کمی از ویژگیها و شرایط منطقه برایمان بگوید.
* برای که زیباست شب واقعاً؟!
جانم برایتان بگوید که همین شب اول میخواهم برایتان یک قصه تعریف کنم که باورش برای خودم هم خیلی سخت است. قصه کسی که کموبیش هجده سال بود زندگی مجردی و نیمهمجردی داشت و دور از خانواده زندگی میکرد. در این هجده سال، شبهای زیادی را در خوابگاه، خانه مجردی تکنفره، خانه مجردی چندنفره، مسافرخانههای ارزانقیمت و حتی هتلهای چندین و چندستاره گرانقیمت، جاهایی که مجبور بود روی تخت بخوابد و تختها هم دوطبقه بود، بر خلاف بقیه تخت بالایی را انتخاب میکرد.
ولی یک شب در یکی از این سفرها، نصف شب توی خواب غلت زد. تازه وقتی فهمید توی محاسبهاش برای عرض تخت یک مثبت و منفی اشتباه کرده که دیگر دیر شده بود. جاذبه هم زبان نفهمتر و نامردتر از این حرفها است. حتی به کاشفش که جناب نیوتن هم باشد رحم نکرد، چه رسد به قهرمان قصه ما. بنابراین شاتالاپ...
میخندید؟ تازه غافلگیری قصه هنوز مانده. دوست دارم گریه کنید. ولی اگر خندهتان هم گرفت، اشکالی ندارد. من طاقتش را دارم. آمادهاید؟ خب... باید بگویم که شخصیت اصلی این داستان خود من هستم.
در لحظه سقوط، صدای شاتالاپ بیرونی با صدای برخورد استخوانهای کتف چپ و زانوی چپم با کف زمین بیفرش اتاق در گوشم پیچید. وقتی همه از خواب بیدار میشوند و و چراغها را روشن میکنند، میفهمم صدا در کل خانه پیچیده و نه در گوش من. دورم جمع میشوند و خوابآلود و ناباور نگاهم میکنند.
مخلوطی از درد شدید، دست و پاچلفتی بودن و خجالت با هم قاتی میشود. یک لحظه، هزار و یک سوال ذهنم را پر میکند؛ حالا با این کتف دررفته و زانوی شکسته چه غلطی باید بکنم؟ کی و چهجوری باید من را برگرداند تهران؟ تا چند وقت از کار و زندگی میمانم؟ چهطور باید برای ملت توضیح بدهم چی شده که بهم نخندند؟
همزمان حالت تهوع میآید سراغم. بچهها بلندم میکنند و میبرندم روی یکی از کاناپههای هال. تو همان حسوحال، خودم حواسم هست که دست و پای شکسته را نباید خیلی تکان داد. سعی میکنم سنگینیام را نیندازم سمت چپ. بعد به این نتیجه میرسم که چون دارم فکر میکنم، پس مخم سالم است، مشاعرم کار میکند. مخ... این مخ لامصب... تنها جایی است که التماس میکنی و هیچوقت از کار نمیافتد. هی میگویند تنبلی بد است. همین تنبلی وادارم کرد کولهپشتیام را به جای کمد همانجا پای تخت ول کنم. وگرنه معلوم نبود چی میشد.
بچهها همانطور ایستادهاند و بروبر نگاهم میکنند. خندهدار است؛ ولی بالاخره مجبور میشوم بگویم برایم آب قند بیاورند. چندتا سوال مسخره میپرسند که مثلاً سطح هوشیاریام را بسنجند. آب قند دوم را که سر میکشم، تهوعم بیشتر میشود. باید از کوله پشتیام ممنون باشم. آرامآرام پلکهام سنگین میشود. دمِ خواب گرم که بر درد غلبه میکند.
چهارشنبه 16/7/93
* یه بار دیگه بپر عمو ببینه!
برنامهای که امروز برایمان تدارک دیدهاند، بازدید از اسکله و ناو کلات است. اول کار، با اشاره ناخدای سفیدپوش یک سرباز میرود روی سکویی که کمی با اسکله فاصله دارد، نوشتهای را از جیبش در میآورد و میخواند. فاصله سکو تا جایی که ما هستیم زیاد است و کسی چیزی نمیشنود. بعد شیرجه میزند توی آب. با لباس و پوتین. بعد سربازان تکاور دریایی برایمان مانور میدهند. از داخل دریا با قایق و وسایل دیگر به سمت دشمن فرضی در خشکی پیشروی میکنند و پدرش را درمیآورند.
بعضی بچهها شیرجه سرباز اولی را از روی سکو ندیدهاند. ناخدا علامت میدهد و سرباز بدبخت، خیس و سنگین و آبچکان دوباره از سکو بالا میرود و با فرمان ناخدا دوباره شیرجه میزند توی آب. بیچاره هرچی تو دلش بارمان کند، حق دارد.
* زندگی ادامه دارد
به سمت بندر گواتر که حرکت میکنیم، یکی از مسئولان میراث فرهنگی چابهار با ما همراه میشود و در حین حرکت اتوبوس درباره شرایط مختلف منطقه برایمان توضیح میدهد. توی مسیر از کنار کوههایی رد میشویم که شکلهای عجیب و غریبی دارند. بهشان میگویند کوههای مریخی. از دور حس می کنی اگر دست بزنی مثل پودر بچه نرم است.
کنار جاده کپری برپا کردهاند برای فصل گردشگری. مسئولش یک پیرمرد بلوچ است. نماینده میراث فرهنگی باهاش خوشوبش میکند و از تازههای آنجا میپرسد. پیرمرد با زبان بلوچی و فارسی قاتی جواب میدهد. بچهها شروع میکنند سوال کردن. پیرمرد به فارسی مسلط نیست. بعضی وقتها کاملاً بلوچی جواب میدهد. چه بسا خیلی از حرفهای فارسی ما را هم نمیفهمد. به مهدی قزلی میگویم که به نظرم یک سفر اینجوری نیاز دارد به دمخور شدن و همکلامی با آدمهای آن منطقه. این کار هم نیاز دارد به زمان بیشتر و صد البته نفرات کمتر.
مسئول میراثی از پیرمرد بلوچ حال هندوانههاش را میپرسد. لبخند میدود به چهره مرد. میرود پیش باغچهاش که کنار کپر درست کرده و توش هندوانه کاشته. مینشیند کنارش و عاشقانه نگاهش میکند. بعد با احتیاط سه چهارتا هندوانه کوچولو را برمیدارد و به ما نشان میدهد. به بلوچی هم چیزهایی میگوید که نمیفهمیم. هندوانهها اندازه پرتقالاند. دور باغچه را با لاستیک و قوطی خالی روغن و هرچی توی آن بیایان بیآب و علف گیرش آمده پوشانده که آفتاب نخورد.
وسط این بیابان بیآب و علف، این بوته و هندوانههای کوچکش، یعنی زندگی. یعنی خود خود زندگی. میشود برایش تیتر زد: «زندگی ادامه دارد».
* بندر گواتر؛ بندر زرخیز سابق
وقتی به گواتر میرسیم، گلاب به رویتان دارم از فشار سوراخ میشوم. درد کتف و زانو هم کلاً قرار نیست در این سفر دست از سر ما بردارد. بندر گواتر در منتهی الیه جنوب شرقی ایران است. در آخرین نقطه مرزی و جایی که چابهار به خط تماس با مرز پاکستان میرسد. در جستوجوهای اینترنتی از اینجا به عنوان «بندر زرخیز» نام میبرد. ولی دروغ چرا؟ زرخیز کجا بود؟ جایی که ما میبینیم هیچ نشانی از زر ندارد.
آن طرفتر چند تا بلوچ توی یک قایق دارند به تور ور میروند. یکی از ناخداهای نیروی دریایی برایمان از اهمیت اینجا میگوید. همه فعلها گذشته است. رونق اینجا، اهمیت اینجا، استراتژیک بودن اینجا مال گذشته است. واقعیت این است که گواتر به عنوان بخشی از منطقه مکران، حالا یک بندر دورافتاده و متروک است؛ جایی در نقطه صفر مرزی که دو سه تا سرباز مادرمرده یکلاقبا با تمام وجود از مرز پرگهر دفاع میکنند. یکیشان دیلاق است و چشمهای روشنی دارد.
فکر میکنم چه داستانی میشود داستان سربازی تنها در نقطه صفر مرزی؛ سربازی که معلوم نیست اگر اتفاقی بیفتد تکوتنها قرار است از چی محافظت کند. سربازی که همین تفنگش - اگر پلاستیکی نباشد و فشنگ داشته باشد- قبل از اینکه ابزار دفاعیاش باشد، تهدیدی حساب میشود برایش. میشود تخیل کرد. ولی ماتریال کم است و قطعاً باسمهای میشود. با این سُکسُک کوتاه هم نمیشود اطلاعات جمع کرد.
روبه روی ما پاکستان است؛ جایی که ادامه همینجا است. آنها به جای گواتر ما بهش میگویند «گوادِر». ناخدا توضیح میدهد که منظره شبهای اینجا وقتی چراغهای آنطرف آب روشن میشود، دیدنی است. ولی از چراغهای این طرف چیزی نمیگوید.
توی این فاصله بعضی بچهها رفتهاند دم ساحل. دارند گوشماهیهای بزرگ جمع میکنند. دلم میخواهد بروم. ولی درد کوفتگی از بالا با فشار از پایین، معجون عجیبی درست شده. دیگر نمیتوانم خودم را نگه دارم. میروم پیش بلوچهای صیاد. حدس میزنم دارند تورشان را تعمیر میکنند. سلامی و علیکی و با خجالت طرح مسأله میکنم. همهشان جواناند و لباسهای محلی سفید و بلند پوشیدهاند. ریششان بلند است و سبیل ندارند.
انگار مسئولیتها از قبل تقسیم شده، یکیشان از قایق میآید پایین. آن طرفتر یک تانکر آب است. سر یک بطری نوشابه خانواده را ناشیانه بریدهاند و بهش نخ بستهاند و شده دلو. میاندازد توی تانکر و میکشد بالا و میریزد تو آفتابه. میگوید آب شیرین است. میشود حدس زد که با چه والذاریاتی آن را تا اینجا آوردهاند. عذاب وجدان میگیرم که قرار است این آب را با خودم ببرم دستشویی. دیدن اینها خیلی خوب است برای بالا بردن درک ما که شیر آب را باز میگذاریم به امان خدا.
ازکاروبارشان میپرسم. میگوید فصلی است. اول هفته میآیند اینجا برای صید و جمعه بر میگردند روستا. فکر میکنم اینجا که اداره و ساعت کار مفهومی ندارد. روزهای هفته برایشان چه فرقی دارد؟
همین موقعها نگاهم میخورد به داخل کپر کناری. یکی دارد نان میپزد. چهقدر دلم میخواهد نانش را امتحان کنم. ولی اینجا آدم خجالت میکشد از این بندهخداها چیزی بخواهد. یک لقمه هوسیِ من میتواند لقمهای از قوت لایموت این جماعت باشد که آمدهاند روزیشان را از دل دریای این بندر متروک بیرون بکشند. بندری که در زمانهای نه چندان قدیم برای خودش بروبیایی داشته و حالا به این روز افتاده.
لابه لای حرفهای ما جوانک نانوا میآید و با کمی آب خمیرهایی را که با سماجت به تشت بزرگ پلاستیکیاش چسبیدهاند، تمیز میکند. حتی دیدن این صحنه هم از هوسم برای امتحان نان جوانک کم نمیکند.
تا برگردم، وقت رفتن شده. بچهها تا توانستهاند، گوش ماهی جمع کردهاند به چه بزرگی و خوشگلی. نمونهشان را تا حالا ندیدهام. خیلی خوشگلاند. پای چلاق مجال نمیدهد به دو بروم و برگردم. ضمن اینکه حس غریبی میگوید اینها را نباید برداشت، مال اینجا است. گمانم چیزهایی که من پیش صیادها دیدم، خیلی بکرتر از گوش ماهیها باشد. صیادان بلوچی که تنها وارثان این بندر زرخیز سابقاند و دارند به وظیفه تاریخیشان برای حفظ این میراث اجدادی عمل میکنند.
ناهار را در پایگاه شهید نظافت میخوریم.
* بازار محلی، محصولات جهانی
بازار محلی اینجا تصورم را از یک بازار محلی و سنتی به هم میریزد. خبری از محصولات محلی و اینجور چیزها نیست. کسی با چوب و پارچه سایبان نزده و روی زمین ننشسته که تولیدات خانگی و دستی خودش را بفروشد. اینجا فقط یک خیابان است که آدمها در مغازهشان نشستهاند و جنس استوگ میفروشند. جنس استوگ یعنی کفش و لباس. به همین سادگی.
یاد فروشگاههای تاناکورایی میافتم که یک نمونهاش میدان ولیعصر اول کریمخان است و یکیدوبار محض کنجکاوی دوری توش زدهام. برای آدم بدخریدی مثل من جذابیتی ندارد. به فرضِ پسندِ مدلهای اجقوجق هم نمیتوانم تصور کنم که لباس دست دوم یکی دیگر را تنم کنم. حالا کفش را میشود یک کاریش کرد. ولی نه با قیمتهای گران تاناکورای تهران.
با بچهها همینجور بیهدف قدم میزنیم و یکهو سر از یکی از همین کفشفروشیها درمیآوریم. قیمتها وسوسهکننده است و چیزهای خوبی هم بین کارها پیدا میشود. مخصوصاً که یک جوانک قزوینی اینکاره هم آنجا است که معلوم است از قبل با صاحب مغازه رفیق است و ازش جنس میبرد. خوشتیپ است و سیگار از دستش نمیافتد. لحن صحبتش مثل بچههای تهران است. چند سالی هم تهران بوده و بعد رفته قزوین شهر خودش و آنجا در یکی از میدانهای اصلی مغازه زده. فقط هم تو کار کفش استوگ است. حالا فرت و فرت توی مغازه دربسته سیگار میکشد و به داعش فحش میدهد. برای خرید غیر از اینجا به عراق هم میرفته و حالا داعش کاسبیاش را خراب کرده. پیدا کنید رابطه کفش استوگ و داعش را.
میگوید اینها را مؤسسات خیریه آنور جمع میکنند برای بدبخت بیچارههای جهان سوم. بعد کُنارکیها میروند توی همان گونی از پاکستانیها میخرند. برای من که آدم مارکبازی نیستم و به خاطر کف پای صافم همیشه مشکل کفش دارم، حضورش مغتنم است. با هم یک کتانی انتخاب میکنیم. مارک UK، ساخت انگلستان. نوی نو است. فقط سرپنجههاش کمی گشاد است که آن هم با کفی حل میشود.
صاحب مغازه میگوید ۱۲۰ تومان. اسمش عبدالصمد خانزاده است. به قول جلال به ۷۰ تومان صاحب کفشی میشوم که لابد یک انگلیسی چند روزی پوشیده و بعد داده که یک بدبخت بیچاره جهان سومی بپوشد و حالا من صاحبش شدهام.
* و بالاخره عکس میگیرم
صبح برق بیمارستان رفته بود و عکس نگرفتم. درد هنوز هست. میتوانم تحملش کنم. ولی فکر و خیالی را توی سرم چنبره زده، نه. فقط به این امید میتوانم ادامه بدهم که امشب عکس بگیریم و خیالم راحت بشود. وگرنه دیوانه میشوم.
توی چابهار، بعد از شام دیگر کوتاه نمیآیم. حضرات ارتش جوری رفتار میکنند که من نازک نارنجیام. حرفشان این است که اگر چیزیت بود و جاییت شکسته بود، نمیتوانستی دوام بیاوری. حوصله بحث ندارم. انگ عزیزدردانگی را هم قبول میکنم. فقط باید عکس بگیرم. بالاخره قانع میشوند من را برسانند بیمارستان.
وقتی دکتر عکس را مینویسد، میدوم سمت رادیولوژی. معلوم میشود فقط زانوم را نوشته. دوباره برمیگردم و صبر میکنم از دستشویی برگردد و عکس کتفم را هم بنویسد.
شکر خدا سالم است. فقط کوفتگی است. جناب سروان نمیگذارد هزینه عکسها را حساب کنم.
صبح میبینم هیچ کس طبقه دوم تخت نخوابیده.
پنج شنبه 17/7/93
* جاذبه توریستی روستای آبکوهی
در مسیر جاسک، جایی پیاده میشویم. بلافاصله کلی بچه قدونیمقد دورمان را میگیرند و دستشان را به سمتمان دراز میکنند. خیال میکنی در یکی از قبایل آفریقایی فرود آمدهای، نه یک روستای کپرنشین بلوچستان. صحنه رقتبار و شوکآوری است. هرکس هرچی دم دستش دارد میدهد به بچهها. بیسکوئیت، شکلات، میوههایی که از میانوعده مانده. بعضیها هم دست به جیب شدهاند و به بچهها پول میدهند. در رأس این گروه، شیخ شیرینکار است. لابد فکر میکند با این کارش ریشه فقر را از روی زمین برمیچیند.
تنها کاری که به عقلم میرسد بکنم، این است که دوربینم را درمیآورم و عکس میگیرم. نمیفهمم برای چی. جاذبه توریستی است؟ باعث افتخار است یا چی؟ نمیدانم. این تنها کاری است که بلدم این جور وقتها بکنم. پول هم داشته باشم پخش نمیکنم. راهش این نیست. تکراری است؛ ولی عمیقاً به ضربالمثل ماهیگیری یاد دادن به جای ماهی دادن اعتقاد دارم.
نمیدانم از کجا سروکله یکیدو تا گونی بزرگ پفک پیدا میشود. بچهها با دیدن پفک عنان از کف میدهند و هجوم میآورند. بچههایی که پفکها را قسمت میکنند، هرچی تلاش میکنند، نمیتوانند عدالت را تمام و کمال برقرار کنند. بزرگترها و پرزورترها دوسه تا میگیرند و ضعیفترها هیچی. این قانون طبیعت است.
از ضعیفتره عکس میگیرم. چیزی ته چشمهاش است که انگار خودش هم از وضع خودش تعجب میکند یا شاید هنوز برایش عادی نشده. چیزی که میگوید شاید او قرار است برای اینجا کاری بکند. مردم را متوجه وضع رقتانگیزشان بکند و سوقشان بدهد به این سمت که خودشان برای خودشان کاری بکنند. کاری بکنند که از این چرخه نکبتبار فقر و عسرت نجات پیدا کنند.
با بچهها چندتا عکس دستهجمعی هم میگیریم. باز نمیدانم برای چی. مسخ شدهام انگار. عکس میگیرم فقط برای اینکه کاری کرده باشم. برای اینکه غلظت چسبناک زمان را پس بزنم تا بیفتد روی غلطک و راحتتر پیش برود.
موقع برگشتن میفهمم اسم این جاذبه توریستی، روستای «آبکوهی» است و برای دیدنش حداقل ۴۵ دقیقه از جاده اصلی خارج شدهایم.
بالاخره خسته و کوفته میرسیم جاسک. اقامتمان جایی است به نام هتل دریا که مال نیروی دریایی ارتش است. جز جماعت نیروی دریایی، گذار کمتر کسی به اینجا میافتد. سر و وضعش بدک نیست، اما کلمه هتل کمی به تنش زار میزند. ولی حالا که به سردرش نوشتهاند هتل، ما هم میگوییم هتل، خوبیت ندارد.
جمعه 18/7/93
* جنگلهای حرا
برنامه بعدی دیدن جنگلهای حرا با قایقهای گشتی است. یک جاشو اینجا است با صورت فتوژنیک آفتابسوخته که جان میدهد برای گپ زدن و عکس گرفتن. مجالش اما نیست. برای سفر تحقیقی مردمشناسی باید تعداد آدمها کم باشد و اختیار برنامه دست خودت باشد.
سوار قایق که میشویم، دوباره شیطنتم گل میکند. حس میکنم الان وقت خوبی است برای انتقام سکوت –یا بهتر بگویم- خفقان ناخواسته اتوبوس. روی قایق ضرب میگیرم و «سیِ دختِ هاجرو» میخوانم. چند تا از بچهها دست میزنند. ولی کسی جسارت دم گرفتن ندارد. وسط تالاب که گویا اسمش آذین است، راهمان از هم جدا میشود. هیچ خانمی هم در قایق ما نیست. فرصت مناسبی است که بعضی از عناصر معلومالحال و هوسباز گروه که هوس آبتنی کردهاند، شیرجه بزنند وسط تالاب. قایقران اطمینان میدهد که اینجا هیچ خطری کسی را تهدید نمیکند. یکی از بچهها برگهای حرا را امتحان میکند و میگوید ترش است.
من مصدومم و همین که با کتف آسیبدیده روی قایق ضرب میگیرم، یعنی نهایت جانفشانی. کار دیگری لازم نیست بکنم؛ نه شنا، نه امتحان برگهای حرا.
* ما یک اتفاقیم
تا جلوی مسجد جامع شهرستان سیریک برای نماز پیاده شویم، یک چرت دیگر زدهام. نماز جمعه تمام شده و همزمان با ورود ما امام جماعت هم از مسجد خارج میشود. ولی انگار همه برای آمدن ما توجیه شدهاند و میدانند جریان چیست. گویا لابهلای خطبهها ذکر خیر ما هم بوده. شوخی شوخی انگار حضور ما در منطقه یک اتفاق محسوب میشود.
تا وضو بگیریم، به ته مانده شربت آب لیمویی میرسیم که برای نمازگزاران تدارک دیدهاند. یکی از بچهها میگوید سرباز شیرازیای که مسئول این کار بوده، روز آخر خدمتش بوده و شربت آبلیمو را با نیت شیرینی پایان خدمت خودش پخش میکرده. از کیسه خلیفه بخشیدن یعنی همین.
* مهمانی رابینسون کروزوئه
بعد نماز میرویم فرمانداری سیریک برای دیدار با فرماندار و شهردار و بزرگان شهر و یکی از اهالی فرهنگ آنجا که اسمش یادم نیست. این یعنی شوخی و جدی حضور ما در منطقه یک حادثه محسوب میشود. خسته و تشنه و گشنهایم. ولی بالاخره قبلش باید محضر جناب میزبان را که فرماندار باشد، درک کرد.
شهردار با این جمله خوشحالیاش را از حضور ما عیانتر میکند: «میل ما به دیدن شما از میل رابینسون کروزوئه هم به دیدن یک انسان در جزیره تنهاییاش بیشتر است.»
مثال ادبی آقای شهردار و اشرافش بر ادبیات، جماعت نویسنده را سر ذوق میآورد. در عین حال دل آدم به درد میآید از حجم این همه غربت و تنهایی. آقای شهردار برای اثبات خوش حالی یک آس رو میکند. کی؟ وقتی اعلام میکنند ناهار امروز را مهمان ایشان هستیم. آن هم در منزل شخصیشان.
انصافاً در مهماننوازی کم نگذاشتهاند و خودشان را حسابی به زحمت انداختهاند. ناهار غذایی است محلی به اسم «هواری». مخلوطی از گوشت و برنج و نخود و نخودفرنگی با ادویه یا ادویههای محلی که طعمش خیلی برای ما آشنا نیست. معلوم است که به رسم مهماننوازی اندازه نگه داشتهاند و خیلی ادویه نریختهاند. هواری اسمهای دیگری هم دارد. بعضیها بهش میگویند استانبولی. بعضیها هم به اسم بریانی میشناسندش. با دانش من در حوزه آشپزی، در رسته قاتیپلوها میگنجد و برای همین به استانبولی بیشتر شباهت دارد تا بریانی که آدم را یاد آن غذای چربوچیلی اصفهانیها میاندازد.
میگوی سرخ شده هم هست. کنارش هم سالاد شیرازی و ترشی انبه و سبزی خوردن. بندگان خدا حسابی زحمت کشیدهاند.
اسم کامل آقای شهردار عبدالحمید سعدینی است. مثل ۸۵ درصد اهالی سیریک، اهل تسنن و پیرو مذهب شافعی که گویا نزدیکترین مذهب اهل تسنن است به تشیع. توضیح میدهند که اینجا با اینکه اکثریت با اهل تسنن است، هیچ مشکلی با اهل تشیع ندارند و با هم در کمال صلح و صفا زندگی میکنند. نشان به آن نشان که در ترکیب شورای شهرشان فقط یک شیعه بوده و همان یک نفر را هم به دلیل توانمندیهاش به عنوان رئیس انتخاب کردهاند.
* تفرج در سواحل لیسبون
بعد از خانه جناب شهردار، میرویم کنار ساحل؛ جایی که بهش میگویند ساحل لیسبون. تا جایی که من میدانم لیسبون پایتخت کشور پرتغال است. حالا چرا اینجا اسمش شده لیسبون؟ چون خورشید مثل ساحل لیسبون در روبهرو غروب میکند. یعنی وقت طلوع یا غروب وقتی روبه دریای عمان میایستی، خورشید درست روبهرویت میآید بالا یا میرود پایین.
چه جالب! تا حالا به این فکر نکرده بودم که همیشه طلوع یا غروب خورشید در دریا را با زاویه دیدهام. چه کنار دریای شمال، چه در دریای جنوب.
در این نام گذاری ردپای پرتغالیها به شدت هویدا است. بالاخره به استناد قلعه پرتغالیها – که در این سفر میفهمم فقط یکی و در جزیره هرمز نیست- این منطقه زمانی محل عبور و مرور جدی برادران جهادگر پرتغالی بوده. خب طبیعی است در دوری از وطن احساسات نوستالوژیکشان زده باشد بالا و عصر پنجشنبه جمعهای که از خود سیریک و اطراف برای تفریح میآیند به این ساحل – که تنها مکان تفریحی اینجا است- آن را با سواحل لیسبون خودشان مقایسه کنند و برای کم کردن غلظت آن احساسات اسمش را بگذارند لیسبون که دهنشان شیرین بشود. اسمی که تا حالا روش مانده و باعث شده اهالی این شهر و اطراف آن هم وقت گردش و تفریح بیایند اینجا؛ شاید دیدن لیسبون وطنی مثل تکرار حلوا چشمشان را به زیبایی لیسبون واقعی و دهانشان را به طعم گس ماءالشعیرهای آنجا شیرین کند.
وقتی میگویم از شهرهای اطراف هم برای دیدن لیسبون میآیند، خیال نکنید اغراق میکنم. شاهدش چندتا جوانی هستند که عصر جمعهای اَنَر اَنَر از میناب کوبیدهاند تا اینجا. چیزی حدود ۸۰ کیلومتر. کارشان قاچاق سوخت است. با نیسان گازوئیل میرسانند به لنجها که از آنجا برود برای شیخ نشینان عزیز در دوبی و امارات. درآمد خوبی دارند. همانی که باهاش گپ میزنم و اسمش یادم نیست، میگوید شده تا ماهی ۱۵ میلیون هم درآمد داشته باشند. ولی خب عیبش این است که ممکن است گاهی یکیشان را با تیر بزنند. فقط همین!
میگویم: «کسی خیلی کاری به کارتان ندارد؟»
میگوید: «خودشان میدانند. ولی پول میگیرند.»
ولی ماجرا این است که کار دیگری نیست در میناب. جوانک تا اول راهنمایی بیشتر نخوانده. جوانک توضیح میدهد که حسابهاشان چک میشود و تا به حد مشخصی نرسد، کسی کاری به کارشان ندارد. جل الخالق.
شنبه 19/9/93
* عاشق شدن روی ناوشکن
بعد صبحانه میرویم بازدید کارخانه کشتیسازی. جانشین کارخانه برایمان درباره کارهای اینجا توضیح میدهد. عظمتی دارند جرثقیلهای غولپیکر و تجهیزات دیگر کارخانه. چند تا کشتی در حال ساخت یا در دست تعمیرند. یاد کارتون «یوگی و دوستان» میافتم. فکر میکنم حضرت نوح (ع) چهطور دست تنها کشتیاش را ساخت؟
برنامه بعدی بازدید از ناوشکن البرز است. کسی که برایمان توضیح میدهد، جانشین دوم ناوشکن است که بدن ورزیدهای دارد و در عین جدیت خیلی هم خوشصحبت است. روی عرشه ناوشکن چندجور اسباب و ادوات جنگی مختلف هست به چه بزرگی.
بعد چند دسته میشویم تا او و همکارانش جاهای مختلف ناوشکن را بهمان نشان بدهند. من و چند نفر دیگر دنبال خودش میرویم طبقه پایین. تا جایی که مجال هست و میشود، جاهای مختلف ناو را برایمان توضیح میدهد.
برای من این چیزها از هر چیزی مهمتر است. توی این ناوشکن چهطور میشود نیازهای روانی و عاطفی را برآورده کرد؟ موسیقی چه نقشی دارد؟ کجا میشود رفت پارک به نیت قدم زدن؟ در گوش کی میشود یک شعر عاشقانه زمزمه کرد؟ کجا میشود یک کلمه عاشقانه شنید؟ بعد به خودم جرات میدهم و میپرسم با توجه به شرایطش در زندگی خانوادگیاش مشکلی ندارد؟ صادقتر از آنی است که فکر میکردم: «چرا نداریم؟ خیلی هم داریم.»
توضیح میدهد در تمام ۵ سالی که از ازدواجش میگذرد، مشکل داشته و چیزی هم حل نشده. بعد اشاره میکند به همکارش که دیروز از مراسم عقدکنانش برگشته. جوانک دیلاقی است با هیکل ورزیده و سر طاس. میگوید همین اول بسم ا... که آمده از پیش عروسش راه بیفتد سمت دریا و ناوشکن، سوال و جوابها شروع شده: «کی میروی و کی برمیگردی و اصلا چرا میروی؟!»
ناخدا بیتی از حافظ میخواند که حالا یادم نیست. ولی نشان میدهد اهل دل و شعر و شاعری هم هست. بعد داستان بنده خدایی را میگوید که برای کسب دانش میرود پیش سقراط. ولی سقراط کلی شرط پیش پایش میگذارد و میراندش که میزان اشتیاقش را بسنجد. این مثال را میزند که از علاقه خودش به دریا و دریانوردی بگوید و اینکه هیچ مانعی نمیتواند جلویش را بگیرد.
بعد میگوید اهل کتاب و فیلم و ورزش هم هست. میگویم: «آخه اینجا چهطوری؟»
- اهلش که باشی پیدا میشه.
- چی میخوانی؟
- بالزاک، ساراماگو... همه چی.
آنقدر ذوق زده میشوم که میبوسمش. این مکالمه کوتاه میشود یکی از نقاط عطف سفر برای من. حالا فکر میکنم چهقدر دوست دارم حاضرم اینجا بمانم، توی یک مأموریت پدر و مادردار باهاشان زندگی کنم و روایتش را بنویسم. دیگر نمیترسم. حتی اگر مأموریتی مثل جنگ با دزدان دریایی در خلیج عدن باشد.
نویسنده : جابر تواضعی