سفرنامه سقز
سعید گفت: «فردا تولد همکلاسی سقزیاش است.» و راه افتادیم. چند وقتی است سفرهایمان اینطوری شده. یکی پیشنهاد میدهد و بقیه میپذیریم و بعد وقتی که راه افتادهایم، تازه به صرافت میافتیم که: «اینجایی که میرویم، اصلاً کجا است؟» سهروز پیش به همدان آمده بودیم و این پیشنهاد، وسطِ سفرِ همدان مطرح شد. سعید گفت که روی نقشه چک کرده و فقط ششساعت تا سقز فاصله داریم و اگر با اتوبوس ارومیه برویم، شب آنجاییم. چندساعت بعد در اتوبوس ارومیه بودیم که از خودم پرسیدم: «حالا کجا میری؟»
در اتوبوس، تا به مقصد برسیم، یکیدوتا مطلب روی گوشیِ سعید خواندم اما نه من و نه امیرحسین، هیچکداممان گوشی نداشتیم که بهحدکفایت مطالعه کنیم. چندوقت قبل گوشی را گذاشته بودم کنار و راضی بودم از این اتفاق؛ راضیام از اینکه صبح منتظر پیام کسی نباشم و تا شب با حرفهای این و آن پشتِ سیگنالهای یک قطعۀ چندسانتدرچندسانت، هی حالات روحیام عوض نشود.
شب، حدود ساعت ۱۲ رسیدیم به سقز؛ دومین شهر کردستان بهلحاظ تقسیمات سیاسی و تعداد آدمها. خیابان خلوت بود و ورودی شهر از این سمتی که اتوبوس ما میرفت، یک خیابان سرپایینی بود که انگار مستقیم میرفت تهِ دره. بعد رسیدیم به پلی روی رودخانه و آنور پل، سربالاییای که اتوبوس جان میکَند و از آن بالا میرفت. تا اینکه به یک میدان رسیدیم و شاگرد راننده اشاره کرد که بیایید: «اینجا سقزه.»
از اتوبوس که پیاده شدیم، نیمۀ شب بود و جز چند پسر که با لباسهای کُردی کنار خیابان مشغول گپوگفت کنار موتورهایشان بودند، آدم دیگری دیده نمیشد.خواسته و ناخواسته، با تردید و احتیاط، رفتیم سراغ همین پسرها که آدرس مسافرخانه بگیریم. به خیابانی اشاره کردند که روشنتر از بقیه بود. راه افتادیم و رسیدیم به میدانی که خیالمان را راحت کرد که درست آمدهایم. چندنفر جلوی بستنیفروشیشان را میشستند و نورهای زرد و سرخ تابلوی فروشگاهها هنوز روشن بود. رسیده بودیم به بطن شهر. وسط میدان چیزی بود شبیه به سقف پاسیویی شیشهای و دور میدان، پیادهرویی با نردههای سفید چوبی که مثل نردههای خانههای محلۀ بریمِ آبادان از خیابان جدا شده بود. شهر آرامی بود؛ لااقل در نیمهشب اینطور به نظر میرسید. پرسانپرسان رسیدیم به مسافرخانۀ میدیا. سردرش نوشته بود: «مسافرخانۀ آذربایجان». وقتی رسیدیم بسته بود و چراغهایش خاموش.
در زدیم و کمکم ناامید شده بودیم که دیدیم پسری قدبلند و تپل، با لپهای گلانداخته و شلوار سیاه کردی و چشمهای پفکردهازخواب، در را باز کرد. ساختمان نوسازی بود با اتاقهای بزرگ. پسرِ بامزۀ مسئول مسافرخانه، اتاق هفتتختهای را در طبقۀ چهارم پیشنهاد کرد. گفت: «یا ۱۰۰تومان بدهید و همینجا بمانید، یا نفری ۳۰تومان بدهید و باز همینجا بمانید!» معلوم شد خودِ مسافرخانه نرخ واحدی ندارد و پسر بازی درمیآورَد که قیمت بیشتری بدهیم. سر 70تومان هر دو طرف راضی شدیم و کلید را داد و رفت پایین. یکساعت بعد، امیرحسین و سعید روی تختهای زیر پنجرۀ اتاق و من روی یکی از پنج تختِ باقیمانده خوابمان برد.
صبح بیدار شدیم و از مهمانسرا که زدیم بیرون، سعید رفت پیِ همکلاسیاش و من و امیرحسین پیاده راه افتادیم سمت بازار. راستۀ خودمان را گرفتیم و رفتیم بالا. جز لباسهای مردم که اکثراً کردی بودند، باقی چیزها مثل شهرهای دیگر بود. همهچیز آرام بود و شهر پررونق. لباس کردی با زمانه جلو آمده و آن فرمی که تن جوانها است، خیلی شیک و چشمنواز است. رسیدیم به کتابفروشیای که روی درش عکس سیاه و سفید مردی بود و زیرش نوشته بود: «ماموستا مهلا عبدالکریمی مدرس». اسم کتابفروشی ابوحمیدمحمد غزالی بود و توضیحات دیگر زیر عکس، به کردی نوشته شده بود.
فکر میکنم ترجمۀ تحت اللفظی اش میشد: «حافظ قرآن به زبانهای شیرین عربی و کردی». خودِ کردها اصرار دارند به جای «کُرد» بگویند «کورد»اند و اینجا هم نوشته بود: «به زوانی شیرینی عهربی و کوردی.» چند کوچه بالاتر هم یک بساط غیررسمی کتابفروشی دیدیم که همهجور کتابی درش پیدا میشد. لابهلای آنها کتابی تکنگاری از سقز پیدا کردم بلکه راهگشا باشد برای گردش چندساعتیمان. ورق که زدم، معلوم شد خیلی قدیمی است و از سقزی میگوید که هنوز شهر نبوده است.
امیرحسین از مردی آدرس بازار را پرسید. مرد وقتی کولهها و دوربینمان را دید، دستمان را گرفت و هدایتمان کرد به یک بانک. بانک شلوغ بود و غلغلۀ آدمها! چیزی به کردی گفت و یکی از کارمندهای بانک را از پشت میزش کشید بیرون که راهنماییمان کند. آدرس دیدنیهای شهر و اطراف شهر را گرفتیم؛ از جمله زیویه و شهر صاحب که البته ما شنیدیم «ساحل» و تا روز بعدش هم فکر میکردیم اسمش همین است. این شهرِ صاحب قضیه داشت. قبل از اینکه بیاییم سقز، امیرحسین گفت که شنیده در سقز، اهل تصوفِ نقشبندیه اینجا ساکن هستند و بیشتر هم در همین شهر آیین دارند. این شد که سراغش را گرفتیم؛ اما مثل اینکه مسیر فرعی بود و با پول باقیماندۀ سفرمان نمیصرفید یک روز را برای دیدنش وقت بگذاریم.
سقز یک تفاوت اساسی با دیگر شهرهای همتراز ایرانیاش دارد. آن هم اینکه بهشدت چروکیده است. برای درک بهترش باید مثالی بزنم. شما تهران و شیراز و اصفهان و بندرعباس را تصور کنید. چطوری است؟ دشتی وسیع بوده که شهر آنجا قرار گرفته. اگر این شهرها را به پتوی صافی که از هرجهت کفِ اتاق کشیده و پهن شده تشبیه کنم، سقز مثل پتوی بعد از خواب است. با همان مقدار زیر و زبر و چروکیدگی. مثلاً شما فرض کنید یک لاین خیابان با لاین دیگر یکمتر اختلاف ارتفاع دارد. یا مثلاً در کوچهای راه میروید و بعد برای واردشدن به کوچۀ بعدی باید دهمتر پله را بروید پایین. شهر روی تعدادی تپه بنا شده؛ حتی پاساژها و بازار و خیابانها هم پستی و بلندی دارند و مدام باید از پلهها بالا و پایین بروید.
از این تمایز که بگذریم، بازار سقز چیزی است مثل بازارهای دیگر شهرها. مثل کنارههای خیابانهای شیراز و تهران. و خبری از مالهای عریض و طویل نیست. آنطرف خیابان، پشت ساختمان شورای شهر که بالای مجتمعی در میدان شهر قرار داشت، بازار قدیمیتری بود. در بازار، مردهای میانسال با هم دومینو و دامَه بازی میکردند. دامَه بازیای بود که روی زمین با سنگ انجام میشد و مثل شطرنج، دو نفر، هرکدام با ۱۶ سنگ یا برگ، به مصاف هم میرفتند و اگر بازی نمیکردند، به گپوگفت مشغول بودند.
مردم، چه مرد و چه زن، نسبت به همدان که تا دیروز آنجا بودیم، کمتر به دوربین عادت داشتند و این، کار من را سختتر میکرد. بین یکی از این گروههای چهل پنجاهساله که در سایهای مشغول بازی بودند، مردی را با شلوار جین و موهای سفید دیدیم که خیلی خوب فارسی حرف میزد و وقتی فهمید از شیراز آمدهایم، دربارۀ جشن ۲۵۰۰ساله و شیرازِ ۱۳۵۰ گفت و این، باب صحبتی شد میانمان تا بتوانیم اطلاعات شهر را بیشتر بگیریم. میان صحبتها، امیرحسین سراغ خانقاه نقشبندیه را گرفت و پیرمرد گفت: «پیاش را نگیرید. اینها فقط بلدند ادا دربیاورند.» منظورش را نفهمیدم.
سقز کاروانسرایی داشته که حالا نیست. باقیماندهاش را جلوی فروشگاه سمساریِ همین مرد جینپوش میشد دید. گویا بازار دوطبقهای بوده و بروبیایی داشته؛ اما جز چند طاق و چند ستون حالا چیز بیشتری از آن وجود ندارد. کمی پایینتر، یک حمام تاریخی است که از توی بازار در کوچکی دارد. وقتی میگویم در کوچک، منظورم بهواقع کوچک است؛ مثلاً یکمترونیم ارتفاع و کمتر از یکمتر عرض. احتمالاً این ابعاد از آن بابت است که سوز سرمای زمستان نتواند خودش را راحت وارد خزینۀ حمام کند.
حمام بسته بود و برای همین راه افتادیم در راستههای پرازپله و باریک و مسقف بازار. از برگِموفروشها و پیرمردهای سیب و گلابیفروش و زنهای پارچهفروش و خیاطيها که گذشتیم، دیگر نفس برایمان نمانده بود. خزیدیم به حیاط مسجدی. ورودیاش مثل در یک خانه بود؛ دری فلزی بدون اسم و رسم. وارد که شدیم مردی دوزانو نشسته بود کنار شیر آب و دبهاش را پر میکرد.
پرسید: «کجا؟»
گفتیم: «مسافریم. خستهایم. اینجا مسجده؟»
گفت: «مسجده، تکیه س، حسینیه س، هیچکدوم. فرق نداره!»
تعجب کردم از این پاسخ. تا حالا با این برخورد مواجه نشده بودم. رفتیم داخل. هنوز هیچ آدمی نیامده بود و ما اولین نفرها بودیم. روی دیوار نوشته بودند: «با جوراب وارد نشوید». جورابهایمان را درآوردیم و پایپَتی رفتیم داخل. وارد که شدیم، تازه فهمیدیم کجا آمدهایم. آنطرف سالن کتابخانهای بود با کتابها و قفسههای کهنه و خسته؛ با جلدهای پوستیِ نارنجی و قهوهای و بالای همۀ اینها به خط نستعلیق زیبایی نوشته بود: «کتابخانۀ خانقاه حاج شیخ مصطفی نقشبندی. لطفاً کتاب را داخل خانقاه مطالعه بفرمایید.»
خانقاه سالنی داشت مثل حسینیهها. با فرشی قرمز قالبقالب که چندسالی است در مسجدها پهن میکنند و صف نمازگزارها را با آن نظم میدهند. محراب وسط دو پنجره بود و چند در از گوشهها به سالن باز میشد. یک در به وضوخانه، یک در به راهرویی که به حیاط میرسید و یک در به اتاقی که قفل بود و انگار مزار حاجشیخمصطفی و یک نفر دیگر از این مسلک همانجا بود. درِ دیگری هم در گوشۀ شمالی بود که نفهمیدم چیست. روی مقوایی هم اوقات شرعی تمام طول سال و همۀ اعصار را نوشته بودند؛ ثابت و بدون تغییر.
امیرحسین ایستاد به نماز و من هم آنورتر پاهایم را کش دادم که خستگیاش در برود. دوربین را برداشتم. از آن فاصله چند عکس گرفتم و بعد نشستم به مرور عکسهای صبح که شنیدم کسی با لهجه کردی گفت: «از چه فیلم میگیری؟»
ندیده فهمیدم مستخدمی چیزی است. گفتم: «عکس نمیگیرم و عکسهای دوربین را نگاه میکنم.» گفت: «بدون اجازه فیلم نگیر.» و تقریبا داشت دادوبیداد میکرد. پیرمردی بود با کلاه کوچک و بافتنیِ کاموایی و ریش سیاه و سفیدِ بلند تا پایین گردن و ابروهای پرپشت و لباس سنتی کردی. امیرحسین سلامِ نمازش را که داد، زود وارد بحث شد و توضیح داد که فیلم نمیگیرم و مسافریم و... .
این حرفها که رد و بدل شد، پیرمرد در منگنه عاطفیای قرار گرفت. از چشمش خواندم که کمی شرمنده شده بابت گیردادن به دو مسافر. ولی نمیخواست ابراز کند. بلند شد و رفت توی حیاط و با مردی کردی صحبت کرد و بعد رفت سمت وضوخانه و کمی بعد باز برگشت داخل سالن. نشست کنارمان و پرسید: «از کجا آمدهاید؟»
لهجۀ کردی گاهی باعث میشد نفهمم چه میگوید و این، سرعت مکالمه را کم میکرد. گفتیم: «شیراز.»
دربارۀ مقوای روی دیوار، که اوقات شرعی داشت، پرسیدیم و گفت که ما هر روزِ سال با قاعده و ترتیب و سر زمان مشخصی اذان میگوییم. گفت که صدمتر آنطرفتر حسینیهای است که اذانش با اذان خانقاه ۲۰دقیقه فاصله دارد. اما اهل اینجا نماز را با ترتیبی که روی مقوا نوشته شده، میخوانند.
امیرحسین پرسید: «اینجا ذکر چی میگید؟» گفت: «ما اینجا تیراندازی نداریم.» (من اینجا منظورش را نفهمیدم و بعدتر امیرحسین گفت که این جمله یعنی ذکرهایمان خفی است و سروصدای خارجی ندارد.) امیرحسین پرسید: مثلاً چه ذکری میگویید؟
اتفاق جالبی افتاد. پیرمرد برای یک لحظه خیره شد توی چشم ما. بعد همینطور که صورتش رو به ما بود، سعی کرد با چشم سقف را ببیند. حس کردم کرۀ چشمش الان توی حدقه وارونه میشود. بعد دهانش را باز کرد و نوک زبانش را تا جایی که بیرون میآمد، به سمت دماغش برد. چند ثانیه اینطور ماند و بالاخره برگشت به حالت اولش. گفت: «مثلاً اینطوری!»
نمیخواهم مذهب و فرقه و آیینی را مسخره کنم. اما ما دو تا را میگویید؟ تا چنددقیقه عین بز سرمان را به علامت تأیید بالا و پایین میکردیم و منتظر بودیم ببینیم پیرمرد چه حرکت خارقالعادۀ دیگری از آستینش درمیآورد. حتی من به امیرحسین نگاه نمیکردم، مبادا که خندهام بگیرد. تا شب هم دربارۀ این اتفاق باهاش صحبت نکردم و الان هم که فکر میکنم، بعد از آن روز ناخودآگاه پذیرفتیم که این رفتارها یک آیین است و برای همین خیلی دربارهاش حرف نزدیم. فقط یاد پیرمرد جینپوش بازار افتادم که گفت: «پیاش را نگیرید. اینها فقط بلدند ادا در بیاورند.»
پیرمرد که اذان را گفت، کمکم مردها سررسیدند و اول نماز فردی خواندند و بعد نماز جماعتِ ظهر، پشتسرِ مرد جاافتادهای که ریشسفید و معتبر بهنظر میرسید. از خانقاه میزدیم بیرون که تلفن امیرحسین زنگ خورد. آقای سلیمزاده، پدر کیمیا (همکلاسی سعید)، دعوت کرد برای ناهار برویم خانهشان. با ایما و اشاره بهش فهماندم که به هیچوجه نپذیرد. خودِ امیرحسین هم بیشتر از من اعتراض داشت به قضیه. خصوصیت خانوادگیمان است یا چی؟ به مهمانی و تعارفات و به زحمتافتادن کسی و اینها اعتقاد که نداریم هیچ، بلکه هم میزنیم زیر قاعدهها و بقیه را دعوت میکنیم که شل بگیرند و لذت ببرند. امیرحسین برایش توضیح داد که هنوز نصف شهر را ندیدهایم و اجازه میخواهیم که به قدمزدنمان ادامه بدهیم.
یک ساعت بعد هردویمان در خانۀ آقای سلیمزاده، دور سفرهي عریض و طویلی با چند نوع غذا و چندیننوع ترشی و مربا و دسرهای مختلف نشسته بودیم. تنها چیزی که یادم است، این است که امیرحسین در آخرین لحظه گفت: «یادت باشد انتقامش را از سعید بگیریم!»
هیچکدام از آدمهای دور سفره را، غیر از سعید، نمیشناختیم و به شدت در معذوریت بودیم. ما نشسته بودیم صدر سفره؛ بابا و مامان کیمیا سمت راست ما و کیمیا و برادرش و فائزه (دوستش) سمت چپمان. بابا و مامان کیمیا هر دو از سر کار آمده بودند و بهشدت خسته بودند. اما چه میشد کرد؟ باید سفره از سکوت درمیآمد و با امیرحسین، کمکم از ترشی و مربای خوشمزۀ دستساز شروع کردیم تا رسیدیم به کردهای استقلالطلب و جنگ خلیج فارس و... .
هرچقدر نسل جوانترِ سفره، شامل کیمیا و فائزه و برادرش، از شهرشان بیاطلاع بودند، بابا و مامان کیمیا آدمهای خوشذوق و خوشصحبت و پرازاطلاعاتی بودند که تقریباً به همۀ سوالهای جورواجور من و امیرحسین پاسخ دادند.
تا بعدازظهر گفتیم و خندیدیم و لذت بردیم از مصاحبت با این دو میزبان و بعد همگی با هم، بهجز مامان کیمیا، از خانه زدیم بیرون. بابا و برادر کیمیا میخواستند بروند به کمپی در حوالی شهر که آخر هفتهها در ارتفاعات سقز پرواز با گلایدر آموزش میداد و ما بچهها هم راه افتادیم به دنبال دیدنیهای باقیماندۀ شهر.
تا شب سه تا مسجد و یک حمام و یک کافه را گشتیم. مسجدها، مسجدِ حضرت عمربنخطاب (که معروف بود به مسجد کلاهسرخ)، مسجد شیخ مظهر، مسجد تاریخی دومنار بودند. حمام هم همان حمام تاریخیای بود که درِ کوچکش از توی بازار باز میشد. کافه هم که اسمش یادم نمیآید و خاطرۀ خیلی خوشی هم از آن ندارم. بس که تاریک بود و بینظم، با غذاهای بدمزه و کافهمنِ پرافاده و نابلد!
در توضیح مسجدهای تاریخی سقز باید بگویم که مسجدهای اینجا به خاطر شیب زمین، ایوان دارند. شما از دری که به کوچه باز میشود، وارد میشوید و بعد از سالن عبور میکنید و میرسید به ایوان. دیوار ایوان از توی کوچه سنگچین است؛ با سنگهای حنایی و سرخ که دوست داری بغلشان کنی بس که صمیمی هستند؛ معماریای برخاسته از داشتهها و نیازهای شهر. ایوان، چندمتر با کف کوچۀ بعدی اختلاف ارتفاع دارد و با سقف و ستون چوبی، جای دنجی است برای خلوتکردن. اتفاق خوبی که در دیدنِ اینجاها و مخصوصاً حمام تاریخی برایمان پیش آمد، این بود که فائزه توانست با آقایی به نام نصراللهی هماهنگ کند که خودش باستانشناسی خوانده بود و کارشناس میراثفرهنگی بود و چه خونگرمانه باهامان تا دل شب قدمبهقدم میآمد و جاها را توضیح میداد.
حمام هرچقدر وسیع و دیدنی بود، اما در طی سالیان، چیزی از نقشها و ریزهکاریهای داخلی و گچبریهایش نمانده بود و حالا در کوچکش بهروی مسافرها هم بسته بود.
شب رفتیم به مسافرخانهی دیگری که ارزانتر بود و شلوغتر. تمام صبح را خوابیدیم و درواقع از خستگیِ پیادهرویهای دیروز به هیچجا نرسیدیم. فقط سری زدیم به پاساژ بزرگی که زیرِ زمین ساخته بودند و سقفش مثل پاسیو وسط یکی از میدانهای شهر دیده میشد. پاساژ نسبتاً لوکسی بود زیر خیابان پرشیبی که داخلش پر از پله است؛ یعنی عین بازارهای قدیمی که برای رسیدن به تهش باید پلهها را بالا بروی، برای رسیدن به ته این پاساژ هم باید هی پلهها را پایین میرفتی. میانۀ پاساژ در آبمیوهفروشیای اتراق کردیم و شیرینی محلی و شیرموز سفارش دادیم و تا آماده شود امیرحسین از پسرک فروشنده خواست آهنگ «پرواز حسین»، خوانندۀ کُرد را برایمان بگذارد.
بعد در بازار دنبال آدامس کوهیای گشتیم که در ایران به «سقز» معروف است؛ اما پیدا نکردیم. حوالی ساعت پنجِ پسین، اتوبوس رسید درِ دانشگاه آزاد سقز در دوراهی بانه و راه افتادیم سمت همدان. کمی طول کشید تا با جو ساکنان اتوبوس که یک ساعت پیش از بانه راه افتاده بودند، کنار بیاییم. زنِ پشت سرمان به فارسی و با تهلهجۀ اصفهانی از سیستم اداری بانه مینالید. از طرف دیگر شنیدم مرد کناری امیرحسین از خاطرۀ کلاسهایش را تعریف میکند. میگفت که معلم است و لذت میبرد از اینکه با لباس کردی به بچهها الفبا درس میدهد.
جادههای پرپیچوخم کردستان در بعدازظهر تابستان، پر از مناظر بکری است که دوست داری همهشان را ثبت کنی. درختهای تنها روی تپههای طلاییرنگ. چیزی شبیه پوستر فیلم «باد ما را خواهد مرد» کیارستمیِ خدابیامرز. مشغول عکاسی از غروب زرد خورشید روی تپههای یکدست طلایی با درختهای سبز بودم که کمکم شب فرارسید.
نویسنده : محمدامین نوبهار